{magic love}
پارت ۹
که یهو یه نفر مانع او شد. اون ایان بود . داشت از اونجا رد میشد که صدای آزاله رو شنید و رفت به سمت صدا.
دوست یوجین: هوی چیکار میکنیی!
ایان: خودت چیکار میکنی؟ زدن یه دختر اشراف زاده اونم تو روز روشن؟
یوجین: اهای ، به تو ربطی نداره!
ایان: یوجین؟ دوباره تو؟ میدونی اگه اگه خانواده آزاله با خبر بشن چه اتفاقی برای خانواده خودت میفته؟
یوجین: قرار نیست کسی باخبر بشه. مگه نه موش کوچولو.
آزاله: من...من همه چیز رو به پدرم میگیم!
یوجین: ساکت شو موش کثیف .
که ایان جلوی یوجین رو گرفت و اونو هول داد.
دوستای یوجینم که میترسیدند آبروی خانواده شون بره فرار کردند.
یوجین به ایان فحشی داد و از اونجا رفت.
ایان دستشو به طرف آزاله برد و گفت
ایان: هی حالت خوبه؟ مگه نگفتم نزدیک اون پسره نشو!
آزاله؛ م...منون. ولی من نزدیکش نشد_
ایان حرفشو قطع کرد و گفت
ایان: اگه نشدی پس چرا اون داشت کتکت میزد حتما یه کاری کردی!
آزاله: اره کردم ! دیشب اون و پدرش به عمارتمون اومده بودن . برا ازدواج. اون در طول شب هی منو آزار میداد و منم بلند شدم و تمام کار هایی که کرد رو به پدرم و پدرش گفتم و خاستگاری رو بهم زدم!
ایان: و اون الان میخواد از انتقام بگیره؟
آزاله: آره
آزاله دست ایان رو گرفت و بلند شد.
آزاله: ممنون که دوباره منو نجات دادید.
آزاله داشت به سمت خونه میرفت که یهو ایان گفت...
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امیدوارم خوشتون بیاد💜🌕
که یهو یه نفر مانع او شد. اون ایان بود . داشت از اونجا رد میشد که صدای آزاله رو شنید و رفت به سمت صدا.
دوست یوجین: هوی چیکار میکنیی!
ایان: خودت چیکار میکنی؟ زدن یه دختر اشراف زاده اونم تو روز روشن؟
یوجین: اهای ، به تو ربطی نداره!
ایان: یوجین؟ دوباره تو؟ میدونی اگه اگه خانواده آزاله با خبر بشن چه اتفاقی برای خانواده خودت میفته؟
یوجین: قرار نیست کسی باخبر بشه. مگه نه موش کوچولو.
آزاله: من...من همه چیز رو به پدرم میگیم!
یوجین: ساکت شو موش کثیف .
که ایان جلوی یوجین رو گرفت و اونو هول داد.
دوستای یوجینم که میترسیدند آبروی خانواده شون بره فرار کردند.
یوجین به ایان فحشی داد و از اونجا رفت.
ایان دستشو به طرف آزاله برد و گفت
ایان: هی حالت خوبه؟ مگه نگفتم نزدیک اون پسره نشو!
آزاله؛ م...منون. ولی من نزدیکش نشد_
ایان حرفشو قطع کرد و گفت
ایان: اگه نشدی پس چرا اون داشت کتکت میزد حتما یه کاری کردی!
آزاله: اره کردم ! دیشب اون و پدرش به عمارتمون اومده بودن . برا ازدواج. اون در طول شب هی منو آزار میداد و منم بلند شدم و تمام کار هایی که کرد رو به پدرم و پدرش گفتم و خاستگاری رو بهم زدم!
ایان: و اون الان میخواد از انتقام بگیره؟
آزاله: آره
آزاله دست ایان رو گرفت و بلند شد.
آزاله: ممنون که دوباره منو نجات دادید.
آزاله داشت به سمت خونه میرفت که یهو ایان گفت...
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امیدوارم خوشتون بیاد💜🌕
۳.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.